...و ناگهان چه زود دیر می شود ...
... چه زود دیر می شود...
... چه زود دیر می شود...
و افسوس می ماند و حسرت لحظه ها ...
حسرت یک نگاه ؛ نگاهی گرم ؛ نه ... حتی نگاهی سرد ... کلامی بی روح ...
خبر می کردی !! بی انصاف ؛ چرا نگفته رفتی ؟
رفتی غافل از آن که بدانی به لبخندهایت دل بسته ام ...
رفتی و نخواستی که بفهمی به میهمانی چشمانت عادت کرده ام ...
رفتی و خواستی که نباشی ... چرا ؟
ندانستم آن ظهر جمعه ؛ چشم مست کدام معشوق دلت را ربود که دیدار او را به زیارت امام عشق برگزیدی؟
گفته بودی که زائری و قصد سفر داری ؛ چه شد که تصمیم به پرنده شدن گرفتی و کوچ کردی ؟!
می خواستی پرنده ی زائر باشی ؛ نه زائر پرنده ؟!!! نه ... ؟
می دانستم که پرستو ماندنی نیست و با رفتن بهار خواهد رفت ... چه شد که بهار نرفته ؛ پر کشیدی ؟
یاد دارم تن نحیفت طاقت سرما نداشت چگونه امشب سرمای آن زمهریر را به گرمای سرشک من ترجیح دادی ؟
می خواستی بروی؟ ... خب برو ... اما نخواه که من نیز چون تو ؛ حسرت وداع را تا قیام قیامت بر دوش کشم !!!
برو ... اما فقط بگو امشب را چگونه به صبح رسانم تا در گرمای بی رمق خورشید فردا روز ؛ با لبانی که از نسیم درد بر خود می لرزد صورت مهتابی ات را بوسه زنم ؟
میدانستم که شمع رو به بادی و دعا برای نوزیدن باد ؛ کاری است بس عبث ؛ پس خداحافظ برو من با دعایم جاده ای از نور می سازم و اشکم را ساربان راه خواهم کرد.